در راهروهای تالارهای زندگی قدم زدن زیباست. بر قاب های دیوار آن تالار نقش های متفاوتی است که هر یک داستانی دارد
و این داستان ها هر یک به نوعی پایان می یابد...
دوست داشتم که در تالار زندگی تو نقشی باشم که هیچگاه فراموش نکنی و با هر نگاه مرا ببینی . بیایید در زندگی در این
فرصت کم برای هم یک خاطره خوش باشیم و هیچ گاه تابلویی کم رنگ یا بد نقش نباشیم. به هم مهر بورزیم و در این مهر
ورزی رسم دوستی را پاس بداریم . می دانم شاید برای من تو یا او دوست داشتن را معنایی است اما آنچه مسلم است
نفس دوست داشتن و عشق ورزیدن یکی است و اگر آینه چشممان را پاک کنیم در آینه دل همه مان صفایی هست .
زندگی معمایی برای گشودن نیست رازی است که در آن زندگی می کنیم . شروع این حرکت دست ما نبود اما در آن
جاری هستیم...
دستت را به من بده تا در این اوج دنیا بسازیم نه با دنیا بسازیم .